دلیل زندگانی...

در حقیقت باس بگم دلیل نمردن اما امیدو بیشتر دوس دارم قزوینیام همینطور!یه چیزی که من باس همی الان اینجا بگم اینه که :سلام.

در حضور 15 نفر من نفسم بند اومده بود اما نمیگم چرا چون دلیلش این بود که اون پونزه تا از من مایه دار تر بودن و تبختر و افاده شون محلی از اعراب برای من نداش که بخوام بیهوده خودمو به تقلا بندازم از طرفی خوشمم نمیومد که فکر کنن من اگه حرفی میزنم علتش اینه که میخوام رنکمو ببرم بالا.این جور موقعیتی اگه گیر افتادین تجربه من میگه چارش سکوته و این که مثه یه جنتلمن رفتار کنین تا اقلا از لحاظ فرهنگی بتونین کوس برابری بزنین هرچند اکثرا معتقدا حالا از رو حسادت یا تجربه که اونایی که یه هو پولدار شدن معمولا تو پروسه تخلیه چرکهای روحیشونن و نظر خوبی راجع بشون نمیشه داد و اوناییم که از قدیم وضعشون خوب بوده وقتی تو این جمع قرار میگیرن بیشتر در حال پاسخ دادن به متلکای عده دومن تا معاشرت که اگر تو همچین جمعی بودی و عضو هیچ کدوم از این دو گروهم نبودی عین کبوترای امام زاده قاسم نشینی یه گوشه بلکم بهتره سعی کنی یا از همچین حلقه ای بیای بیرون یا جمع رو انداز بر انداز کنی و هیکلا نزدیک شی به اونی که باش راحتتری و بزاری اون اول شرو به حرف زدن کنه و اگرم نکرد اقلا موج مغزیش با تو همخونی داره و زرتت در نمیاد.(نقل از یه دفترچه ای که از قدیم داشتم)...یه مدتی درگیری ذهنیم این بود که آدم زندگی میکنه که پول در بیاره و با پوله که قدرت میاد.فلذا رفتم سراغ این مبحث و سعی کردم به جای اینکه 45 سالم بشه و نکته رو بگیرم تو 25 سالگی نکته رو بگیرم.نکته ای که گرفتم این بود که اگر پول داشته باشی و محیط اطرافت جذبت نکنه و فضایی برا استفاده از این قدرت نداشته باشی بیشتر باعث عذابت میشه و قطعا از حالت نرمال خارجت میکنه حالا یک چندی.مام که تو این کشور چند تا بورلی هیلز میبینیم تو بعضی شهرا ساختن و بش میگن شهرک فلان بالا شهر واسه همینه که بابا میخواد محیطش متناسب با پولش باشه.مثال اینکه من فامیلی مایه دار دارم تو شهرستان با اینکه بنز خیلی دوس داره اما نمیتونه به خاطر ری اکت همشهریاش بخره...حالا یا جبونه یا هرچی میگه اینطوری آرامش روانیش بیشتره.پژو سوار میشه.خلاصه تهش دیدم که اگر آدم هدف زندگیش پول هس باس به این توجه کنه که تو کدوم محیط حالا میخواد این پولو درآره و واسسه ...فک نکنم آدمای زیادی باشن که 10 سال یه جا واسسن و بعد که پولو درآوردن و باسابقه شدن و عزت و اعتبار کسب کردن باز برن یه شهر دیگه ...مگر اینکه خاص باشن و شرایط تخمی ایجاب کنه که باز از صفر شرو کنن مردم 80 درصدشون عادین و مام تو اون بیس درصد نیستیم پس از اونا میگم.فلذا دیدم که علت زندگی اگه فقط پول باشه باس خیلی رو شانسم حساب کرد که اوضاع رو اینطوری نمیشه چرخوند.گفتم به خودم داش من بهتره پولو بزنی تنگ محیط این بود که تصمیم گرفتم برم خارج یه کشور ایده آل مثه مثلا اسپانیا یا نشد دبی یا نشد نیوزلند و برا این موضو تصمیم گرفتم اول تنهایی یه سفر خارج برم دبی و رفتم و تجربه عجیب غریبی بود و یکسره به سعدی فکر میکردم که چه اوخمی داشته اونهمه سال پیش پای پیاده گز میکرده.بعدش که برگشتم دیدم نچ! خارج به مذاق ما ساز گار نیس و مهمترین علتش اینه که اینجا من کس و کاری ندارم و کلا باس با شانس برم جلو تازه اگه اقامت میگرفتم و باقی قضایا سنمم بالا تر از این حرفا بود که بخوام گوشه خیابون گلاب به روتون رو دیوار...یا مثلا فرتی ازم در بره و طبیعی باشه یا ...اینا بی تربیتیاش بود و خوباش اینکه بخوام هر روز صب کتت شلوار بپوشم و هی به زور بخوام یه کلوم فارسی حرف بزنمو با ایرانیایی که رفتار عجیبی دارن حشر و نشر کنم...یا برم لایسنس های جور واجور بگیرم این بود که فهمیدم من که تحفه ای نیستم اما این وضعم نمیتونم تحمل کنم و وداستان این شد که برا زندگی باس تو همین ایران اما تو یه منطقه توپ کار کنم و همینجام بمیرم و فقط برا صفا برم اونور اونم 6 ما یه با ر اگه پا بده.بیشترشم به خاطر این شد که دیدم شهرام کاشانی تو دبی اومده بود قاچاق عتیقه میکرد و اتفاقی مام سر میزش بودیم به واسطه یه دوستی که اونجا پیدا کرده بودم که خب این بیشتر برام دلیل شد.اما پول و محیط شد برام دلیل ولی آدما رو باس چی کا میکردم...مطمئا یه محیط خونوادگی همسایگی فامیلگی هم باس برا جلب آرامش باشه که همه بی تعلق همو دوس داشته باشن و تو منافع مشترک باشن اما...در نهایت دیدم این کارا رو اگه بخوام انجام بدم یا باس بشینم تو سفینه با سرعت نور برم مشتری و برگردم که وقتی میام 30 سال تو یه سال گذشته باشه و من پولی که تو بانک گذاشتم یه ساله اونقد سود بده که صفا یام که بچسبم به مسائل فرهنگی و از مسائل مادی به علتی که تهش به دستم نمیرسه احتراز.اینه که فهمیدم من دارم راهو اشتب میرم چون اگه قرار باشه آدم زندگیشو ول کنه بره درویش فرهنگی بشه خب اینهمه نعمتو خدا برا چی داده؟حالا گیریم شرایط تخمی...نباس تسلیم شد لهذا دوباره برگشتم سر خط اول که آدم برا پول زندگی میکنه یا برا رفاه یا برا علم یا برا عشق یا برا خدا یا برا قدرت یا برا اوخمش  و در نهایت تجربه ای که کسب کردم اینه:آدم زندگی میکنه که بالاخره همون مدینه فاضله رو داشته باشه یعنی چشماش اون چیزی رو ببینن که تو مغزش داره و به نوعی همون مثل افلاطون.حالا این یه راه دوطرفس که محیط زندگی یه آدم میگه تو مغزش چه خبره و تفکرات یه آدم میگه زندگی یه نفر میتونه چه طو باشه و این نکته آخر بود که من فهمیدم دلیل زندگی من اینه که یا از بیرون شرو کنم یا از تو واینکه بیرون نمادیه از تو این بود که فهمیدم دلیل زندگی من اینه که مغزمو و اندیشه هامو و کلا فکرمو درس کنم بعد بیرون خودش درس میشه.آخی..انگشتام شکل در نوشابه شد بس که تایپ کردم.بای

نظرات 3 + ارسال نظر
حاج رضا دوشنبه 20 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:53 ب.ظ

حاج حسن مسخره کردی مارو تو یره ...

معذرت حاجی !!!!

شوکا سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:46 ق.ظ

پوووووووووففففففففففففف نفسم بند اومد تازگیا چقدر طولانی مینویسی!!!!!!

شرمنده ...سرازیری بود ببخشین

Lucy May سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:28 ق.ظ http://kashki.blogsky.com/

خدا قوت!!خسته نباشی حاج حسن آقا!جل الخالق!!قهرمان تایپ نبودین شما؟؟
استعداد سرشاری در عرصه پیچاندن دارین;)

اوه یا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد