بیچاره فاطی...


یه زمانی که ما بچه بودیم تا تابسسون میشد یک قیافه ای پیدا میکردیم که انگاری یه آدم دیگه ایم.چشا انگاری تو دو تا کاسه آب...لپا گلی و نیشا باز.ما همینطور مثه دیوونه ها شلنگ مینداختیم از صب تا شوم.کی بود حریف ما شه.عین یه خر چموش تنها نقطه ضعفامون یا شکم بود یا کتک.تو محل ما یه سری خونه های سازمانیم بود که دوبلکس بودن مثه خوابگاههای دانشجوی فرض کن و تو هر کدومشون یه کاراکتر (به معنای واقعی کلمه) میشس.خونه ما اما حیاط دار و پت و پهن بود و جلوشم یه سری سپیدار که رفته بود سینه آسمون و یکی از تفریحات ما این بود که به حشره کش سوسکایی رو که تنه هاشونو  سولاخ کرده بود بکشیم بیرون و دار بزنیم!..نمیدونیم دیدن یا نه اما حدودا ده بیس سانت فقط طول شاخک اینا بود و وقتی سرتو میزاشتی رو تنه درخ اگه نزدیک سوراخشون بود صدای خرت خرت فکشونو که رو تنه ضمخت درخت میمالیدن میشنفتی.تو یکی از این خونه سازمانیا که درش تقریبا رو بروی در خونه ما ته یه کوچه ده پونزه متری بود یه زن جوونی میشس با یه پسر بچه تخس که اسمش جواد بود و اون موقع که فحش بد ما خر و گاو بود اون فحشای چارواداری میداد غرا و همش مشغول کتک کاری بود.اسم مادرش فاطی خانوم بود و کمتر باکسی بر میخورد.شوهرشم یه پیرمرد چروک درب داغون شکم گنه بود که ملاک بود و این خانوم فقط قدش بیس سانت از اون بلن تر بود و قیافش عین پری.هیچ وقت نه خودش میومد بیرون نه معمولا اون پسر بی ادبش که حدودا هف سالش بود .یه روز بعد از ظهر بلن شدم رفتم یه قاچ هندونه یا همچه چیزی دسم گرفتم و زدم بیرون واسه بازی که یه هو چشم افتاد به فاطی خانوم که پسر بچه همسایه بغلی رو از بندکای شلوارش گرفته بود و هی محکم میزدش تو چاله آب و بعدشم پسره رو که به زر زر افتاده بود پرت کرد رو علفا و برگای کوت شده کنار دیوار و چادرشو به کمرش زد و دس بچشو گرف و یک چشم غره هم به بنده رفت طوری که بنده موقع گاز زدن هندونه شصتمو (مثه جریان حضرت یوسف) گاز زدم و جویدم و قورتش دادم و لخ لخ کنان به سرعت رف تو خونه .بعدش یه الم شنگه ای شد که باس تو تاریخ بنویسن که مجالش نیس (دلیل اینکه اون بچه رو میزد تو آب این نبود که میخواست بشوردش! مثکه حمید خان خیلی سیخ میزده آقا جوادو و اون بلایی سرش اومد که ذکر شد) .اما تجربه من همون موقع این شد که اولا اگه یه بچه ای پاردم ساییدس و جلب چموش بی ادب سرتق یه ریزه به ذاتش رفته و بقیش نشون دهنه نوع شخصیت پدر مادرشه و دوم اینکه اگه یکی خیلی ساکت بود نباس فک کنین که عجب نازه بلکه ممکنه با ماشین از روتون رد شه و بعدشم بگازه! و سوم اینکه این پیریا که دختر جوون میگیرن من دیدم چند موردشو :بچه هاشون هم از شکم مادر که میان بیرون تو سپاه شیطون ثبت نام میکنن و از مقربان درگاه میشن...البته همیشه استثنائاتی هم هس که ما ندیدم.و دست آخر این که من آبجیز دوس دارم و اینو برا دل خودم نوششم.بای

نظرات 3 + ارسال نظر
شوکا شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:59 ق.ظ

حسن جان چقدر تازگیا غلط دیکته داری. منظورم کلمات محاوره ای نیستا مثلا اینکه نوشتی تابسسون منظورم دیکتهء غلط مثلا زمخت که نوشتی ضمخت!!!
برای خط آخر من موافقم البته بهتر نبود جوراباش رو عوض میکرد؟!

خانوم اجازه... یه یه یه یه :-(

Lucy May یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:09 ق.ظ http://kashki.blogsky.com/

این همسایه شما حتما قهرمان کیک بوکسینگ بوده و رو نمیکرده که ریا نشه!;)

ما همه قهرمان کیک بوکسینگیم و شایدم بوکسینگ مثه جو فریزر یا تایسون...بستگی داره موقع عصبانیت چقدر کنترلمونو از دس بدیم.

فریده یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 05:18 ب.ظ

من اگه جای تو بودم و یه همچین کسی تو محله بود حتما از اون محله می رفتم...
من موندم تو چجوری زنده موندی...

همیشه اون لحظه ریزریز کردن پسرک جلو چشامه که چه طو با غیض زنه میزدش ...اما ماهم کم تخس نبودیم ولی پدر مهربونی داشتیم که ما همیشه زیر بغلش جیک جیک میکردیم و کسی اوخم نداش به ما چیزی بگه...کتکیم اگه خوردیم از دسس خودش خوردیم که ای جان!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد